ایداایدا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

دختر گلم آیدا

چه خوش بود خاطرات کودکیم...

چه خوش بود خاطرات کودکیم آن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم. چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود... شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن. نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم... اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟! چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: " کاش من هم کودک بودم" ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم. می گفتمو خوش...
31 ارديبهشت 1391

چه خوش بود خاطرات کودکیم...

چه خوش بود خاطرات کودکیم آن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم. چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود... شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن. نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم... اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟! چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: " کاش من هم کودک بودم" ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم. می گفتمو خوش...
31 ارديبهشت 1391

خیلی سخته ....

چه سخت است از صبر گفتن و دلجویی دادن وقتی که لحظه هایت همیشه با درد آمیخته شده است. چه سخت است امید بستن به فرداهای دور از انتظار وقتی که تنها، درد مرحم زخم هایت باشد. میدانم چقدر سخت است وقتی صبرت را به ازای روزها تحمل رنج از دست می دهی و میدانم چه سخت است وقتی ناله های لحظه های تنهاییت را با شانه های بی کسی شب تقسیم می کنی تا حرمت اشک های پاکت را مقابل هر کس نشکنی. آری، چه سخت است موعظه وقتی که هیچکس دردت را نمی فهمد و هیچکس نمی تواند تسکین دهنده دل خرابت باشد...                             نمی دانم چه با...
31 ارديبهشت 1391

خیلی سخته ....

چه سخت است از صبر گفتن و دلجویی دادن وقتی که لحظه هایت همیشه با درد آمیخته شده است. چه سخت است امید بستن به فرداهای دور از انتظار وقتی که تنها، درد مرحم زخم هایت باشد. میدانم چقدر سخت است وقتی صبرت را به ازای روزها تحمل رنج از دست می دهی و میدانم چه سخت است وقتی ناله های لحظه های تنهاییت را با شانه های بی کسی شب تقسیم می کنی تا حرمت اشک های پاکت را مقابل هر کس نشکنی. آری، چه سخت است موعظه وقتی که هیچکس دردت را نمی فهمد و هیچکس نمی تواند تسکین دهنده دل خرابت باشد... نمی دانم چه باید گفت ولی تا می توانی گریه کن، شاید دنیا شرمش بگیرد.
31 ارديبهشت 1391

این روزها چقدر دلم می گیرد

دیروز بزرگی می گفت: هر وقت احساس کردی ناخودآگاه دلت گرفت، بدان جایی کسی دردی دارد.   هــــــــــــــــــــــی این روزها چقدر دلم می گیرد...!!  
31 ارديبهشت 1391

چقدر غافل شدیم از یاد خدا

پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج وبلور بر سر تختی نشسته با غرور هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا از زمین، از آسمان، از ابرها زود می گفتند : این کار خداست پرس وجو از کار او کاری خداست کج گشودی دست، سنگت می کند کج نهادی پای، لنگت می کند با همین قصه، دلم مشغول بود خوابهایم، خواب دیو وغول بود نیت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می کردم، همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر د...
26 ارديبهشت 1391

چقدر غافل شدیم از یاد خدا

پیش از اینها فکر می کردم خدا خانه ای دارد کنار ابرها مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا پایه های برجش از عاج وبلور بر سر تختی نشسته با غرور هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا از زمین، از آسمان، از ابرها زود می گفتند : این کار خداست پرس وجو از کار او کاری خداست کج گشودی دست، سنگت می کند کج نهادی پای، لنگت می کند با همین قصه، دلم مشغول بود خوابهایم، خواب دیو وغول بود نیت من، در نماز و در دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا هر چه می کردم، همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادم به قصد یک سفر ...
26 ارديبهشت 1391

کاش تا هست قدرش را بدانیم

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی ن...
26 ارديبهشت 1391

کاش تا هست قدرش را بدانیم

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود. وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی. وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی ...
26 ارديبهشت 1391